عباس دال

دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
      
                  
2024-03-15 17:21:41
آنگاه

ماجرا از آنجایی شروع شد که موسی با زده شدن سنگی بر سرش کشته شد .

موسی مسخره نبود بلکه دختران از پس کوه به موسی که در دره بود پس پس می‌خندیدند و عباس از بالای کوه که به پایین می‌آمد درد شدیدی در بیضه هایش می‌پیچید و میخواست به شدت به گریه بیفتد.پدر سراسیمه و گیچ بود عباس به پدر نزدیک شد و پدر بعد از کوبیدن سنگ بر فرق موسی و کشتن او عباس را در آغوش گرفت.

این ماجرا سوال بزرگی  شد.

انقلاب به تازگی اتفاق افتاده بود شناسنامه ها جدید شده بودند. اسامی مذهبی و قرآنی مد بودند.

او که کشته شد در شناسنامه موسی بود و نام مستعارش عباس.

به عباس موسی میگفتند.

بعد از مرگ موسی، عباس  نام مستعار ی دیگر نداشت و عباس عباس شد.

عباس بر خلاف موسی که جثه ای نحیف و لاغر داشت چاقالو بود و از نظر جثه بزرگتر از سن خود نشون میداد.

بزرگان منطقه و طایفه اظهار کردند که باید داستان دیگه ای بابت مرگ موسی درست کنیم اینکه پدرش او را کشته است خوبیت ندارد.

گفتند بگوییم که موسی را آب برده و در میانه رودخانه سرش به سنگ خورده و مرده است.

ظهور انقلاب باعث شده بود که اندیشه های آرمانی-اسطوره ای و مذهبی-قرانی رایج شود.

این داستان که موسی در رودخانه کشته شده باعث دردسر بزرگی شد .آن این بود که آنکس که آب  او را کشته است  موسی نیست فرعون است .پس در آبادی چنان پیچید که به عباس از انروز  فرعون میگفتند.این باعث دردسر بزرگی برای مردم آبادی شد.

بار دیگر بزرگان آبادی به گرد هم آمدند. این بار بدون هیچ اظهارنظری ، احضار انجام دادند.

نتیجه احضار این بود که عباس موسی را کشته است.

پدر نیز چنین اظهار کرد اگر  هنگام پایین آمدن از کوه سست کاری او نبود موسی به دست من کشته نمیشد .او قاتل پسرم هست.از آن روز پدر شب و روزی نبود که خواب به چشمانش بیاید که مبادا مرا که پدرش هستم بکشد.

این داستان سرایی که به توهم نزدیک است حفیقت برهمکنش کنش اندیشه های مبارزاتی انقلاب بود.

در همین مدت کوتاه که عباس فرعون نام گرفته بود عده ای از مردم با مارها و حیوانات وحشی جرأت نزدیک شدن داشتند.

عده ای دیگر از مردم وحشت زده می‌شدند و به این سو و آنسو می‌گریختند که این عده جادوگرند و نیروهای فرمانروایی او هستند.دردسر روز به روز  بیشتر میشد 

بچه ها  شاهد قتل موسی بودند این باعث می‌شد که آنها نیز از این قصه مردم بهراسند و از عباس فاصله بگیرند.

در آن عصر طلایی چند جانبه اندیشی اصل بود چرا که در بحبوحه جنگ و نقطه پایان مبارزات انقلابی بود از این رو اصول و اطلاعات  را حفاظت و افشا کردن کاربلد میخواست.از این رو پدر اینها را میدانست آنچنانکه قبله مسلمانان از بین المقدس به کعبه تغییر یافت پدر جبهه و جنگ را در این سو دید.جبهه و جنگ عباس را جهاد دید . عباس  روزانه از مسیر دره به سوی چشمه آب سرد و گوارا که در قله بود می‌رفت .لباسش دوبنده تنگی بود بطوریکه وقتی می‌خواست به بالای قله برود به بیضه هایش فشار وارد میشد  و دردش می‌آمد .وقتیکه به بالای قله می‌رسید دخترکانی انتظارش را می‌کشیدند و کنارش می‌نشستند بازیگوشی می‌کردند و لحظه ای که سربه هوا و غافل بود تخم‌های بیضه اش را می‌فشردند بطوریکه از درد به خود میپیچید. و ملتفت نبود.هنگام برگشت موضوع درد بیضه هایش را به خانواده  گفت .به او گفتند با اسب از این به بعد به چشمه برو .پدر گفت نه خیر دوبنده اش مناسب نیست .باید لباس مناسب به تنش باشد .پس لباس بلند و گشادی به تنش کردند تا در آن راحت باشد و احساس ناراحتی نکند. فردای آنروز عباس به سوی چشمه راه افتاد در میانه راه در عمق دره ناگهان صدای خنده دخترکان را شنید جاییکه عباس بود گروه دهلی و درک ها با چنین لباسهایی ساز و دهل می‌نواختند و جشن عروسی ها را گرم می‌کردند .عباس که خود را به چشمه رساند معاشرتش با دختران شروع شد و به او یک ساز دادند تا برایشان روزانه ساز بزند.به این بهانه به عباس نزدیکتر شدند و اصلا همه  با او نزدیکی کردند چنانچه که درد از بیضه هایش به استخوانهایش رسید.در بازگشت به خانه باز عباس از درد به خود پیچید .پدر از او پرسید چه شده پسرم،عباس.عباس گفت درد بیضه هایش توانم را بریده .پدر گفت مگر لباس راحت به تو نپوشیدم.کسی ندیدی ؟بلکه بزرگی پروستات داری؟ عباس گفت کنار چشمه با بچه ها ساز میزدم .!.

فردا وقتیکه دخترها به چشمه آمدند پدر عباس را  با همان لباس دهلی و درکی به دره آورد.بعد به سوی دخترها رفت و سازشان  را داد و گفت عباس کر هست کور هست اصلا لاشه هست شما با او زشت شده آید.با عباس هلهله نزنید با هر ساز و کارش هلی هلی کنید.این عباس مثل دره هست درمانده می‌مانید و با او راه به جایی نمی برید و می افتید.پس با رها کردن اسب و برداشتن دو تخم از لانه عقاب و صید عقاب کوههای دهکهان با پهباد در دشت دهوک کرمان فرود آمد.

 

بعد از فرود و تمهیدات استتار و استقرار به جمع مردم آمد سابقه زندگی با مردم منطقه را داشت حتی زن هم داشت سابقه عادات خرافه و رسوم محلی و ابجد در بخش وسیع از جامعه قبل از جنگ و انقلاب وجود داشت .ملا و سیدها در ابجد خوانی و «در کتاب انداختن»اقرار داشتند در این نقطه وحی و علم غیب هست پس به نیت چنین قرابت قرآنی   نام علی و وجیهه بسیار در منطقه رایج شد.پدر در این منطقه اسمش  عباس  بود .بعد از دید و بازدید و صله رحم از دیهوک با خر با خانواده به محل زندگی خود «باخرز»رسیدند مردم صدای عرعر خر را شنیدند سراسیمه بیرون زدند ببینند چه کسی باخر به باخرز آمده است.دیدند عباس با دخترش وجیهه هست .جماعت به پچ دو و در گوشی با هم افتادند و میگفتند عباس هنوز آبرو را نمی‌فهمد آبروی باخرزی ها را میبرد.نه ملایی نه سیدی هیچکس چیزی به او نگفته خودش تصمیم گرفته این طور بیاد.ما خیال کردیم هواپیما دیوار صوتی را شکست.

اما در آنسو فرزندش عباس که همنامی پدرش بود در جنوب مردم را به جنون رسانده بود و فکر میکردند او پدرش هست همه اش و همیشه در دره دال بود باعث شوخی و مزاح بود به واسطه او همه را مسخره می‌کردند همه مسخره میشدند همه با عباس اذیت میشدند ادب میشدند .مردم از هر آبادی به آبادی اثاث کشی میکردند که دیگر آبادی به دهستان  شبیه بود نان سر سفره همه پیدا بود اصلا تمدن ساخته بود به بزرگان منطقه خبر رساندند که عباس همه اش پدرش هست مردم نان دارند مردم نجات یافتند مردم برای خود  زندگی  دست و پا کردند مردممون را از دستمون در آورده است.بزرگان گفتند این طور احمد هست پس باید او را احمد بدانیم کسانیکه به منطقه وارد میشوند باید او را احمد صدا بزنند.چنان دهستان از نظر تامین معیشت متمکن بود که رفتار و تمدن به اروپا و غرب نزدیک شده بود خود عباس که دیگر او را احمد می‌شناختند چنان ظاهرش تغییر کرده بود که به اروپایی ها شبیه بود و چون چثه اش او را بزرگتر از سنش نشان میداد اورا اهل شررق اروپا می‌دانستند .به ناگاه ورق برگشت و گفتند قرار است از سوئد به دیدارش بیایند....