سیاه خیمه بر عدالت زده است تهی از عدالت بودنی بیهوده و مصیبت دارد سیاه پندارش سواری گرفتن از عدالت بود سیاه از آتش خشم خورشید عدالت سوخت سیاه سوخته را عدالت بریده است .حالا دیگر سیاه سوخته دهانی شده است.دهان سیاه بگو.دهان سیاه میگوید من عدالت را شکسته شکسته دیدم من بر میخیزم پوشش های دور انداخته شده را میپرورانم و از آنها طرحی نو در می اندازم که در سر نه مغز همه خون همه جنون باشد. چشمهایم پوشش ها را پویش عدالت میسازد. من از هورای قانون فریاد عدالت ساخته ام. دهان سیاه