<marquee loop="infinite" direction ="up" scrollamount="11" hspace="11%"
behavior="side" scrolldelay="1710" width ="98%" >
ماجرا آنجایی شروع شد که موسی با زده شدن سنگی بر سرش کشته شد . موسی مسخره نبود بلکه دختران از پس کوه به موسی که در دره بود پس پس میخندیدند و عباس از بالای کوه که به پایین میآمد درد شدیدی در بیضه هایش میپیچید و میخواست به شدت به گریه بیفتد.پدر سراسیمه و گیچ بود عباس به پدر نزدیک شد و پدر بعد از کوبیدن سنگ بر فرق موسی و کشتن او عباس را در آغوش گرفت. این ماجرا سوال بزرگی شد. انقلاب به تازگی اتفاق افتاده بود شناسنامه ها جدید شده بودند. اسامی مذهبی و قرآنی مد بودند. او که کشته شد در شناسنامه موسی بود و نام مستعارش عباس. به عباس موسی میگفتند. بعد از مرگ موسی، عباس نام مستعار ی دیگر نداشت و عباس عباس شد. عباس بر خلاف موسی که جثه ای نحیف و لاغر داشت چاقالو بود و از نظر جثه بزرگتر از سن خود نشون میداد. بزرگان منطقه و طایفه اظهار کردند که باید داستان دیگه ای بابت مرگ موسی درست کنیم اینکه پدرش او را کشته است خوبیت ندارد. گفتند بگوییم که موسی را آب برده و در میانه رودخانه سرش به سنگ خورده و مرده است. ظهور انقلاب باعث شده بود که اندیشه های آرمانی-اسطوره ای و مذهبی-قرانی رایج شود. این داستان که موسی در رودخانه کشته شده باعث دردسر بزرگی شد .آن این بود که آنکس که آب او را کشته است موسی نیست فرعون است .پس در آبادی چنان پیچید که به عباس از انروز فرعون میگفتند.این باعث دردسر بزرگی برای مردم آبادی شد. بار دیگر بزرگان آبادی به گرد هم آمدند. این بار بدون هیچ اظهارنظری ، احضار انجام دادند. نتیجه احضار این بود که عباس موسی را کشته است. پدر نیز چنین اظهار کرد اگر هنگام پایین آمدن از کوه سست کاری او نبود موسی به دست من کشته نمیشد .او قاتل پسرم هست.از آن روز پدر شب و روزی نبود که خواب به چشمانش بیاید که مبادا مرا که پدرش هستم بکشد. این داستان سرایی که به توهم نزدیک است حفیقت برهمکنش کنش اندیشه های مبارزاتی انقلاب بود. در همین مدت کوتاه که عباس فرعون نام گرفته بود عده ای از مردم با مارها و حیوانات وحشی جرأت نزدیک شدن داشتند. عده ای دیگر از مردم وحشت زده میشدند و به این سو و آنسو میگریختند که این عده جادوگرند و نیروهای فرمانروایی او هستند.دردسر روز به روز بیشتر میشد بچه ها شاهد قتل موسی بودند این باعث میشد که آنها نیز از این قصه مردم بهراسند و از عباس فاصله بگیرند. در آن عصر طلایی چند جانبه اندیشی اصل بود چرا که در بحبوحه جنگ و نقطه پایان مبارزات انقلابی بود از این رو اصول و اطلاعات را حفاظت و افشا کردن کاربلد میخواست.از این رو پدر اینها را میدانست آنچنانکه قبله مسلمانان از بین المقدس به کعبه تغییر یافت پدر جبهه و جنگ را در این سو دید.جبهه و جنگ عباس را جهاد دید . عباس روزانه از مسیر دره به سوی چشمه آب سرد و گوارا که در قله بود میرفت .لباسش دوبنده تنگی بود بطوریکه وقتی میخواست به بالای قله برود به بیضه هایش فشار وارد میشد و دردش میآمد .وقتیکه به بالای قله میرسید دخترکانی انتظارش را میکشیدند و کنارش مینشستند بازیگوشی میکردند و لحظه ای که سربه هوا و غافل بود تخمهای بیضه اش را میفشردند بطوریکه از درد به خود میپیچید. و ملتفت نبود.هنگام برگشت موضوع درد بیضه هایش را به خانواده گفت .به او گفتند با اسب از این به بعد به چشمه برو .پدر گفت نه خیر دوبنده اش مناسب نیست .باید لباس مناسب به تنش باشد .پس لباس بلند و گشادی به تنش کردند تا در آن راحت باشد و احساس ناراحتی نکند. فردای آنروز عباس به سوی چشمه راه افتاد در میانه راه در عمق دره ناگهان صدای خنده دخترکان را شنید جاییکه عباس بود گروه دهلی و درک ها با چنین لباسهایی ساز و دهل مینواختند و جشن عروسی ها را گرم میکردند .عباس که خود را به چشمه رساند معاشرتش با دختران شروع شد و به او یک ساز دادند تا برایشان روزانه ساز بزند.به این بهانه به عباس نزدیکتر شدند و اصلا همه با او نزدیکی کردند چنانچه که درد از بیضه هایش به استخوانهایش رسید.در بازگشت به خانه باز عباس از درد به خود پیچید .پدر از او پرسید چه شده پسرم،عباس.عباس گفت درد بیضه هایش توانم را بریده .پدر گفت مگر لباس راحت به تو نپوشیدم.کسی ندیدی ؟بلکه بزرگی پروستات داری؟ عباس گفت کنار چشمه با بچه ها ساز میزدم .!. فردا وقتیکه دخترها به چشمه آمدند پدر عباس را با همان لباس دهلی و درکی به دره آورد.بعد به سوی دخترها رفت و سازشان را داد و گفت عباس کر هست کور هست اصلا لاشه هست شما با او زشت شده آید.با عباس هلهله نزنید با هر ساز و کارش هلی هلی کنید.این عباس مثل دره هست درمانده میمانید و با او راه به جایی نمی برید و می افتید.پس با رها کردن اسب و برداشتن دو تخم از لانه عقاب و صید عقاب کوههای دهکهان با پهباد در دشت دهوک کرمان فرود آمد. بعد از فرود و تمهیدات استتار و استقرار به جمع مردم آمد سابقه زندگی با مردم منطقه را داشت حتی زن هم داشت سابقه عادات خرافه و رسوم محلی و ابجد در بخش وسیع از جامعه قبل از جنگ و انقلاب وجود داشت .ملا و سیدها در ابجد خوانی و «در کتاب انداختن»اقرار داشتند در این نقطه وحی و علم غیب هست پس به نیت چنین قرابت قرآنی نام علی و وجیهه بسیار در منطقه رایج شد.پدر در این منطقه اسمش عباس بود .بعد از دید و بازدید و صله رحم از دیهوک با خر با خانواده به محل زندگی خود «باخرز»رسیدند مردم صدای عرعر خر را شنیدند سراسیمه بیرون زدند ببینند چه کسی باخر به باخرز آمده است.دیدند عباس با دخترش وجیهه هست .جماعت به پچ دو و در گوشی با هم افتادند و میگفتند عباس هنوز آبرو را نمیفهمد آبروی باخرزی ها را میبرد.نه ملایی نه سیدی هیچکس چیزی به او نگفته خودش تصمیم گرفته این طور بیاد.ما خیال کردیم هواپیما دیوار صوتی را شکست. اما در آنسو فرزندش عباس که همنامی پدرش بود در جنوب مردم را به جنون رسانده بود و فکر میکردند او پدرش هست همه اش و همیشه در دره دال بود باعث شوخی و مزاح بود به واسطه او همه را مسخره میکردند همه مسخره میشدند همه با عباس اذیت میشدند ادب میشدند .مردم از هر آبادی به آبادی اثاث کشی میکردند که دیگر آبادی به دهستان شبیه بود نان سر سفره همه پیدا بود اصلا تمدن ساخته بود به بزرگان منطقه خبر رساندند که عباس همه اش پدرش هست مردم نان دارند مردم نجات یافتند مردم برای خود زندگی دست و پا کردند مردممون را از دستمون در آورده است.بزرگان گفتند این طور احمد هست پس باید او را احمد بدانیم کسانیکه به منطقه وارد میشوند باید او را احمد صدا بزنند.چنان دهستان از نظر تامین معیشت متمکن بود که رفتار و تمدن به اروپا و غرب نزدیک شده بود خود عباس که دیگر او را احمد میشناختند چنان ظاهرش تغییر کرده بود که به اروپایی ها شبیه بود و چون چثه اش او را بزرگتر از سنش نشان میداد اورا اهل شررق اروپا میدانستند .به ناگاه ورق برگشت و گفتند قرار است از سوئد به دیدارش بیایند سراسیمه به زادگاه پدری برگشت بلافاصله بیدرنگ و بی تأمل به دنبال عباس میگشت اهالی منطقه به پدر عباس گفتند حیرانی احمد؟! پدر عباس گفت پی بشری هستم گفتند بشر کی هست؟ گفت پسرم عباس هست دردسری درست شده قرار هست از سوئد پیشش بیاند .گفتند ای ابو البشر پسرت احمد هست عباس نیست. اهالی نمیدانستند که در منطقه دیهوک اسم پدر عباس عباس بود .یهو جا خورد نکنه مردم هویت مرا میدانند میدانند من هم عباس هستم سر و ته گفتگو را هم آورد و سریع از پیش اهالی دور شد. میدانست که پاتوقی دارد پاتوقش چشمه آبشار بالای کوه بود عباس وقتیکه به چشمه میرفت آبدهی چشمه هر یک ساعت یک کاسه یک لیتری آب میداد به همین دلیل چند ساعت طول میکشید که کوزه از آب پر شود بعد از اینکه کوزه را از آب پر میکرد کوزه را کنار چشمه میگذاشت و بر میگشت . پدرش به سرعت به طرف عباس گام برداشت تا به او برسد و او را به خانه ببرد گروهی از مردم که سرگرم تماشای او بودند همین که دیدند پدرش به طرفش میرود سریع و دوان دوان به پدرش رسیدند و زیر بغل هایش را گرفتند و به او گفتند بی نهایت و عجول و دست و پاچه به طرف مرد و آغا نرو .احمد پدر عباس گفت این پسرم هست گفتند میدانیم اما باید مراعات کنید.وضعت مناسب نیست باید کت و شلوار داشته باشی.پدر عباس گفت تو این کوه کت شلوار کجا پیدا میشه؟ گفتند ما نمیدانیم ما همه داریم اما او را ملاقات هم نمیکنیم..ناگهان درهمین حین متوجه شدند ایلی با گوسفندانش پیدا شد کت شلوار هم داشت .اهالی ده گفتند حی بنده ی خدا یک لحظه بیا کت شلوارت بده به این ابوالبشر میخواد عباس را ببیند ایل گفت من کت شلوار نپوشیدم که عباس را ببینم عباس را میشناسم ما کت شلوار میپوشیم چون آغا ما را میبیند. اما این عباس مرد و آغای شما هست چند سال بیشتر سن ندارد شیطان در جسمش هست.پدرش آغا هست آغای ما نیست که منتظرش باشیم. احمد بعد از کش و قوس فراوان کتی پیدا شد به تن کند اما برای دیدن عباس باید به همراه دیگر اهالی از پشت صخره به تماشا مینشستند. عباس در مسیر رفتنش به چشمه دمپایی هایش را در میآورد و لی لی راه میرفت پدرش که چهارچشمی او را می پایید گفت از سوئد میخواهند او را ببینند اون هم با این اوضاع .رماازا بازی میکند دمپایی هایش هم تو دستش هست خب من اصلا پولی برای دمپایی هم برایش کنار نگذاشته ام باید آدابی بیاموزد در راه بازگشتش به خانه پدرش توانست اورا ببیند او را به خانه برد و بازی رسمی شش خونه شبیه رمازای بومی خودشان را به عباس آموزش داد روز بعد مجلس ختمی در خانه برگزار کرد .قاری ختم قرآن همیشه سو ه ی «یس» را میخواند .عباس توانسته بود این سوره را در دل خود بخواند چون یک درد دل.یک روز که عباس قصد رفتن به چشمه کوه را داشت پدرش او را تعقیب کرد در میانه راه که وسط دره بود بابت لیز بودن و خطر پرت شدن دمپایی های خود را بیرون آورد و به راهش ادامه داد نرسیده به چشمه کودکان چشم بیدار تا چشمشان به عباس افتاد به خواب رفتند.پدر که شاهد این ماجرا بود مردم را باخبر کرد که بچه هاتان را مریض کرده است عباس مریض هست بهداشت رفتار و شخصیت ندارد سوئدی ها نمیتوانند عباس را ببینند ممکن است همه را بیمار کند و بیماری به سوئد هم برسد.تعقیب روزانه عباس توسط پدر کار همیشگی شد در این مدت عباس سوره یس را در مسیر خانه تا چشمه در دل میخواند و از حفظ کرده بود .یک روز پدر دید عباس بچه ها را دور خود جمع کرده و بعد قرائت بلند سوره ی یس به همه آنها هرکدام یک کاسه آب می نوشاند و این کار روزانه او و کودکان شد.پدر گفت حال بچه خوب نیست باید برم تلگرام بزنم و درخواست کمک کنم پسرم را نجات بدم.راهی کرمان شد و به پهباد که رسید تخم عقاب ها در آشیانه ی پهباد جوجه شده بودند .پس با جوجه ها به هوانیروز رفت و از آنجا درخواست کمک به صلیب سرخ جهانی داد .بعد از مدت کوتاهی جواب مثبت آمد و با درخواست کمک موافقت کردند و قرار شد گروهی برای بازدید از منطقه از مقر بهداشت جهانی که در کشور سوییس بود عازم منطقه آلوده شوند. تنها دو ساعت بعد اکیپ امداد صلیب سرخ جهانی به محل تماس هشدار سریع رسیدند.پدر عباس یا گروه امداد به سمت پهباد حرکت کردند در لحظه رسیدن به پهباد دیدند یک رسته نظامی از آژانس امنیت ملی آمریکا دور بر پهباد میگردند احمد مشکوک به خارجی بودنشان شد خطاب به گروه ناشناس گفت: You? آمریکایی ها در جواب گفتند USA. احمد یک لحظه جا خورد بلافاصله قایم شد.با خود کمی تامل کرد پنداشت که دافو پسرش از آمریکا برگردانده شده بعد کمی گپ و گفت با خود تصمیم گرفت با لباس محلی و یک بیل رو دوشش به طرف آمریکایی ها آمد .به آمریکایی ها به زبان محلی گفت .چتو أتوا؟ آژانس آمریکا گفت به فارسی بگی ما متوجه میشیم.چند کلمه سوییسی صحبت کرد اینجا گروه دیدبان صلیب سرخ جهانی که سوییسی زبان بودند فهمیدند چه گفت آنها به آمریکاییها گفته اش را انتقال دادند. از احمد خواستند اگر ممکن است درون کابین را ببینند .احمد درب کابین پهباد را باز کرد در کمال تعجب دید یکی از چوک های دال نیستند دوستی به سرش زد گفت وای وای یکی از چوکها نیستند .دیدبانان صلیب سرخ به آمریکایی ها رساندند که احمد چه گفته است.آمریکایی ها گفتند ما فکر کردیم پولاتو بردند. پس عباس کجاست؟این پهباد مال عباس هست. این وضعیت سوءتفاهمی پیش آورد پدر عباس گفت این داخل کابین چوک دال هست و در لحظه عصبانیت لهجه پیدا کرد و گفت چؤک دال پسرم عباس هست این چوک دال داخل پهباد عباس نیست.رییس اکیپ آژانس امنیت ملی آمریکا گفت دولتی که در ایران شکل میگیرد منتخب مردم هست دولت مردمی هست و آنچه که برای دولت جمهوری اسلامی ثبت و تایید میشود منتخب مردمی با توجیه و توقیع صاحب میشوند تا زمان استرداد کامل جوابگو نیستند این چوک دال عباس دال نیست رییس جمهور مردم ایران هست . بابت خرافه گرایی محض مردم عباس دال رییس جمهور هست.از این حیث گزارش احتمال ساخت بمب اتم به وضعیت هشدار قرمز حاد برای امنیت ملی آمریکا رسید. برای همین ما کمتر از چهل دقیقه به منطقه آلوده امنیتی که تماس گرفته شد خود را رساندیم. احمد گفت عباس هنوز دمپایی هایش را نمی داند پا کند در عوض اینکه پایش کند به دستش میگیرد. همگی تصمیم گرفتند به منطقه مورد نظر که در جنوب کرمان بود بیایند .هنگام فرود آمدن در نقطه مورد نظر به ناگاه دیدند یک هواپیمای غول پیکر در نقطه مورد نظر فرود آمده غازی اهل شوروی بود بیست دقیقه بلافاصله بعد از تماس احمد رسیده بود. وضعیت برای ستاد بحران شوروی فاجعه اعلام شده بود. باد توپولف چنان بود که فشار زیادی به پهباد و بالهایش آورد نیروی زیادی برای تعادلش لازم بود طاقت نیاورد و سیستم فرو ریخت و چوک دال در آتش کابین خلبان سوخت.
http://abbas.dall.epizy.com/uploads/file_h13926ur8jtwyg50s47fked.pdf
</marquee>